بعضی از روزها ساعتها، تنهای تنها در اتاقم که شبیه شب است، مینشینم و
شعرهای خاکستری ام را برای مردگان میخوانم. آنقدر تلخم که هیچ قصه شیرینی
نمی تواند گره از آبروانم بگشاید و روییدن هیچ شمعدانی نمی تواند تکلیف دلم را
روشن کند، نه بال کبوتری که پرواز را به یادم می آورد ، نه عبور نسیمی که بوی یارو
دیار را به مشامم رساند. هوا ساکن، دیوارهای سخت و پنجره ها عبوس و دلگیرند،
و بعضی روزها آنقدر بال بر کتفهایم دارم که می توانم یکسره و یک نفس آسمان ها
را پشت سر بگذارم و تا آخرین کوچه بهشت بروم. میتوانم از فرشته های تو زیباتر شوم
و بی هیچ اضطرابی به تو سلام بگویم.
میتوانم شعله های سرکش جهان را با سر انگشتانم خاموش کنم، آنقدر سبک و شادم
که می توانم دست روحم را بگیرم و به یک جغرافیای دیگر ببرم، در یک جلگه سبز و دست
نخورده، در میان شبدرها و آهوها تورا نیایش کنم.
بعضی از روزها آنقدر از تو دور می شوم که همه چیزو همه کس را سیاه میبینم و از
پیراهنم آتش زبانه می کشد و دستهایم مثل سرب سنگین می شود.
رقص بادبادکها مرا به وجد نمی آورد و صدای موجهای دریاچه های پر از قو مرا به زندگی
امیدوار نمی کند. آنقدر تاریکم که هیچ خورشیدی به ملاقاتم نمی آید و بعضی روزها آنقدر
به تو نزدیکم که صدای نفسهای تورا می شنوم و از دیدن شاخه های نارنج مست می شوم
و احساس میکنم تو در ایوان خانه مان نشسته ای و به من لبخند میزنی!!
آنقدر عاشقم که درختان و آسمان و آویشنهای کوهی برایم شعر میگویند و دستهایم سپید
و سبک با کبوترها به سوی تو اوج می گیرند...( مخاطب خاص)
نظرات شما عزیزان:
منتظرتم
موفق باشید
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)
آمار
وب سایت:
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 91
بازدید ماه : 188
بازدید کل : 140046
تعداد مطالب : 255
تعداد نظرات : 212
تعداد آنلاین : 1